Wednesday, January 9, 2008

شعر


سرفه نیست از دهان تو، تا من گلو صاف کرده باشم

مویه بر لانه سیمرغ است، خرگاه خاکستر

آتشکده زرتشت است، بلخی که دیرگاهی ست مولانا را به خاطر نمی آورد

مزاری که دوستم بر آن گذشته ست

گورگاه هزاران رشید، عبدل و گمنامی که در شهادت اش

تنها یک زن گریست

زنی که نامش را تف کرد

زنی که بوسه بر دهانش مرد شدن هجاه شد

شیون اش را چنان خورد که دیگر برای بودن

به سرفه یی محتاج است که تو کرده باشی

سرفه یی تا گلو صاف کند

و در عزای آن که بر باد ضریح شد

خاکتوده یی را ماتم کند که تاریکش کرده ست

سرفه نیست، شعر است

زایمان دیر پا و پر دردی که زهدان زنی نازا

دیرگاهی خوابش را دیده بود و من زائیدم اش

دهان ، دست، لب، پیکر، پر و پرواز تو

بر مزاری که من بودم

سرفه یی بود

تا من مجاور خاموشی

شعری را که در گلوگاهش گیر کرده بود

شدن برائت دهد

عزیز من ! بر عکس شعریست که من مرده ام

خالده نیازی

No comments:

Post a Comment