Saturday, June 28, 2008

بستر

بستر که تنهایی کشیده،

نمی کشد مرا که تنها ترش میکنم

بیهوده ست

بردن بالشی از بیخوابی

به پایین و بالای خانه یی که خالی اش را از تو می داند

و آمد و شدی که از عشق فقط شقی دارد

و ع اش را که عینن تنهایش می کند

انداخته....تا اخته بماند

بیهوده ست

تاختن بر میدانی که فتح اش فاتحه بر خویش است



میان این همه آخ و باخ و پاک و فاک


نمی گیرد من

بر خاکی که بی آب تر از خواهران نجیب من اند

آن سوی تنهایی مردی نیست ، عددی نیست

تا عاقبت با یک چلیپا بایگانی اش کنند

و آن همه اهورا، ولگرد، شازده و اووانگرد


گردی به پای عشق نشد

تا بردی از تنهایی گردد

دیگر خیال بی خیال

فردا یکی که نه گفت راست

خواهد کرد

آنگاه

تنها تنهایی ست که تنهاست

No comments:

Post a Comment